مرغی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت . عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد . در تمام زندگیش ، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند . برای پیدا کردن کرمها و حشرات ، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز می کرد .
سالها گذشت و عقاب پیر شد .
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید . او با شکوه تمام ، با یک حرکت ناچیز بالهای طلاییش ، بر خلاف جریان شدید باد پرواز کرد.
عقاب پیر نگاهش کرد و پرسید : "این کیست؟"
همسایه اش پاسخ داد :"این عقاب است – سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم . "
عقاب مثل مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد . زیرا فکر می کرد مرغ است .
منبع : کتاب هفده داستان کوتاه کوتاه (از نویسندگان ناشناس)